آرنیکاآرنیکا، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

دخترم ، همه زندگی ما

ورود به مدرسه جدید

اول مهر 95 دختر نازم به پایه دوم وارد می شه که البته با عوش شدن مدرسه محیط جدیدی رو تجربه می کنه و همینطور دوستهای تازه ای پیدا می کنه     و این هم عکسهایی که اول سال تحصیلی توی آتلیه از دختر گلم گرفتم   ...
1 مهر 1394

عکسهای جا مانده

  عزیز دلم از اونجاییکه خیلی وقته برات چیزی ننوشتم یه سری از اتفاقات و عکسهای زیبات جا مونده بود که توی همین پست برات می گذارم یه روز بی هوا شروع کردی به خوندن آیت الکرسی فقط خدا از احساس من توی اون لحظه خبر داره از خوشحالی اینکه دختر نازم این آیه رو بلده اشک توی چشمام جمع شد ، می دونی که این آیه یکی از سخت ترین آیات قرآن جهت حفظ کردنه و از همین رو باعث تقویت حافظه میشه و من خوشحالم که دخترم گامی در جهت حفظ قرآن و تقویت حافظه اش برداره ، دلم می خواد سر یه فرصت مناسب کلاس قرآن هم بگذارمت امیدوارم که توفیق حاصل بشه            این عکس رو هم توی خانه بازی بهشت کودک ازت گرفتم با یزدان ...
8 آذر 1392

بعد از مدتها

سلام عزیزترینم ، نازنینم ، نفسم خیلی وقته برات ننوشتم ، نمی دونم چرا دیگه نمی تونم بیام و برات بنویسم اما از این بعد تمام تلاشم رو می کنم تا بیشتر خاطراتت رو ثبت کنم عزیزم ، راستش بعد از تولدت دیگه حسی برای نوشتن نداشتم الان که می بینم داری بزرگ می شی و با دنیای کودکی فاصله می گیری حیفم اومد ادامه ندم ، خیلی بزرگ شدی نفسم اینو از حرفات می فهمم که کم کم داره پخته میشه ، بعضی اوقات توی افکار خودم آینده ات رو تصورمی کنم و سرمست از وجودت می شم ، توی این مدتی که چیزی ننوشتم اتفاقاتی هم افتاد که به طور خلاصه اینجا میارمشون ، خوب دختر نازم عید نوروز امسال رو به هر شکلی بود سپری کردیم البته طبق معمول به خوبی ،خوب روزهای نوروز روزهای فوق العاد...
22 خرداد 1392

روزدختر و روز کودک برای بهترین کودک دختر دنیا

همزمان با اون شب کذایی که دکتر با تشخیص اشتباهش برام شروع یک سر در گمی رو رقم زده بود ، تصمیم گرفتم یه جشن کوچولو به مناسبت روز دختر برای دختر عزیزم بگیرم بعداز اینکه دکتر به من گفت باید برم بیمارستان بخوابم رفتم به فروشگاه بازی واندیشه تا اول برات یه سری هدایای کوچولو موچولو بگیرم و خوشحالت کنم آخه دختر نازم مثل همه بچه ها علاقه شدیدی به کادو و باز کردن اون داره منم برات یه جامدادی مخمل و یه بسته ١٢ تایی ماژیک رنگی و یه پازل سه بعدی ماهی ویه بسته به نام ببین و نقاشی کن خریدم ، خاله هم برات شکلات گرفت و مامانی هم یه بسته شابلون و بابا هم یه جعبه شیرینی لطیفه (چون دیر وقت بود کیک گیر نیومد) و توی خونه بابایی یه جشن کوچولو گرفتیم.......
20 آبان 1391

خواستم برات بنویسم

خواستم برات خیلی چیزها بنویسم اما خوب دیگه حسش نبود نمی دونم چطور این اتفاق افتاد ، چیزی که اصلاً دوست نداشتم اتفاق بیفته ، ولی خوب پیش اومد دیگه کاریش نمیشه کرد حالا فعلاً به طریقی دیگه و به طور ناشناس می نویسم دیگه ممکنه همون خواننده های غریبه رو هم نداشته باشیم اشکالی نداره اصل اینه که تو خودت بعداً اینا رو بخونی واسه یادآوری خاطرات یه سری به آرشیو عکسات زدم یه عکس دیدم که مربوط به اولین شبی بود که توی اتاقت خوابیدی   البته بعد از اون دیگه خیلی کم اونجا خوابیدی ، نمی ترسی ولی دلت نمیاد از پیش ما بری ماهم که اراده مون ضعیف!!!!!! خلاصه اینکه عشقی توی اتاقت می خوابی مثلاً یه شب که تنها بودیم و خاله اومده بود پیشمون بخ...
9 آبان 1391

.........

دختر شیرازی سلام نازنینم عزیزم چند وقت پیش برای من مأموریتی پیش اومد که مجبور شدم واسه چند روز برم شیراز و تو رو پیش مامانی و بابایی و خاله سالی گذاشتم می دونی این بار دوری تو ناراحتم نکرد بلکه عدم وابستگی تو منو ناراحت کرد و اینکه به من گفتی دیر بیام و خیلی زود بر نگردم آخه تو چه بچه ای هستی؟ این مدلیش رو اصلاً ندیده بودم از اونجا واست دو تا تابلوی کوچولو گرفتم یکی عکس یه قوچ که مال ماه تولدته و اون یکی هم یه تابلوی سنتی و همینطور یه دست لباس سنتی شیراز ...
9 مرداد 1391

جمع شدن 4 ها کنار هم

عزیز دل مامان سلام نفسم با یه سورپرایز جالب اومدم ، می دونی امروز چهارشنبه 4 مرداد 91 ، داشتم وبت رو نگاه می کردم که به یه چیز جالب برخوردم و دیدم توی قسمت سنت کلی 4 کنار هم جمع شده و جالبه که این اتفاق روز 4 شنبه افتاد نازنین من بنابر این چند دقیقه ای صبر کردم تا دقیقه و ثانیه هم به این لحظه پر هیجان برسه و دختر من 4 سال و 4 ماه و 4 روز 4 دقیقه و 4 ثانیه سن داشته باشه و یه عکس از این لحظه وبت گرفتم عزیزم ، نازنینم ، این لحظه بر تو مبارک و میمون و تمام لحظاتت پر از خوشی و خرمی باد   ...
4 مرداد 1391