آرنیکاآرنیکا، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره

دخترم ، همه زندگی ما

خواستم برات بنویسم

1391/8/9 8:01
نویسنده : مامان صفورا
364 بازدید
اشتراک گذاری

خواستم برات خیلی چیزها بنویسم اما خوب دیگه حسش نبود نمی دونم چطور این اتفاق افتاد ، چیزی که اصلاً دوست نداشتم اتفاق بیفته ، ولی خوب پیش اومد دیگه کاریش نمیشه کرد حالا فعلاً به طریقی دیگه و به طور ناشناس می نویسم دیگه ممکنه همون خواننده های غریبه رو هم نداشته باشیم اشکالی نداره اصل اینه که تو خودت بعداً اینا رو بخونی

واسه یادآوری خاطرات یه سری به آرشیو عکسات زدم یه عکس دیدم که مربوط به اولین شبی بود که توی اتاقت خوابیدی

خواب نازنینم 

البته بعد از اون دیگه خیلی کم اونجا خوابیدی ، نمی ترسی ولی دلت نمیاد از پیش ما بری ماهم که اراده مون ضعیف!!!!!!

خلاصه اینکه عشقی توی اتاقت می خوابی مثلاً یه شب که تنها بودیم و خاله اومده بود پیشمون بخوابه گیر دادی که توی تختت می خوابی ..... چراغ خوابت رو هم با خودت بردی و کلی حال کردی، ما هم که متعجب شدیم کلی عکس ازت گرفتیم

عزیزم

جیگر مامان 

راحت بخواب عزیزم

شب 15 مرداد هم که ششمین سالگرد عروسی من و بابا بود، مامانی و دایی ها رو دعوت کردیم و یه جشن کوچولو گرفتیم و یه کیک کوچولو به خاطر دختر خوشگلم که عاشق کیکه

6امین سالگرد

 و اما مطلب بعدی مربوط به نماز خوندنته که هوش از سر آدم می بره آنقدر قشنگ حرکات منو تکرار می کنی که کفم می بره ، جا نماز رو هم مامانی بهت داده ، راستش مامانی سال ٨٤ یعنی زمانی که من و بابا محمد هنوزبا هم ازدواج نکرده بودیم میره مکه و این جانماز رو همینطوری می خره و فکرش رو هم نمی کرده که یه روز به درد نوه اش بخوره زمانی که فهمید من دنبال یه جا نماز کوچولویم اونو بهت هدیه داد و تو هم خیلی خوشحال شدی و از این هدیه به این شکل یاد می کنی "مامانی اینو داده به بچه دخترش"اتفاقاً چادر سرت رو هم مامانی واست خریده و خودش دوخته ، دستش درد نکنه

ممنونشیم بابت اینهمه محبتش

نماز

نماز

واما تابستون یه سفر هم داشتیم به مشهد مقدس (پاتوق همیشگی ما)از خدا ممنونم که اینقدر پای ما رو به این شهر باز می کنه ، اینبار یه کم بد بیاری هم آوردیم که البته همیشه باید شکر گذار پروردگار باشیم که هر انچه پیش می آید مصلحت اوست.توی این سفر به پارک ایرانیان رفتیم و تو کلی لذت بردی از سرسره های آبی اون حیف که پای مامانی هم توی همین پارک شکست ، البته خدا رو شکر فقط استخوانهای باریک پاش بود که انشاءالله زود زود خوب میشه، یه سر هم رفتیم خونه دوست دوران دانشجوییم فهیمه که خدا بهش یه پسر توپولی داده بود اسمش رو گذاشته بود سامیار خیلی با مزه بود تو هم کلی باهاش بازی کردی ، پسر با مزه و سر زنده ای بود ماشالا

آرنیکا جون و سامیار

سامی

خوب دیگه سفر تموم شد و ما برگشتیم زاهدان اما خیلی نگذشته بود که من مجبورشدم دوباره برم مشهد برای مداوا به خاطر تشخیص غلط دکتر بی سوادی که فقط به فکر پول در آوردنه و دیگر هیچ !.... درست فردای روز دختر بود و من شبش برات یه کم شیرینی گرفتم و چند تا کادوی کوچولو و خونه بابایی یه جشن کوچولو گرفتیم و من رفتم بیمارستان و فرداشم مشهد و دیگه تا ٢ هفته تو رو ندیدم فقط خدا می دونه که چی بر من گذشت نازنیم آنقدر بدون تو سخت گذشت که نتونستم اون یه ساعت پرواز برگشت رو تحمل کنم بعلاوه تأخیری که داشت حسابی جون به لبم کرد ولی وقتی دیدمت داشتم بال در می آوردم با اون دسته گل خوشگل توی دستت ، خیلی خیلی بوست کردم و بوسم کردی ، امیدوارم دیگه جز در موارد خیر این دوری ها برای ما پیش نیاد عزیزم

خوب از بهداد کوچولو هم بنویسم که حسابی بزرگ شده و خوشگل

بهداد

این عکس هم چون خوشگل بود برات گذاشتم مال زمانیه که به باربیهات گیر داده بودی و مدام با همونا بازی می کردی

عروسک

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)