آرنیکاآرنیکا، تا این لحظه: 16 سال و 9 روز سن داره

دخترم ، همه زندگی ما

جشن نام نویسی

خوب نوبتی هم که باشه نوبت آرنیکای عزیز دل هست ، بالاخره توی کلاس اول به اسم شما رسیدند و بعد از آموزش حرف ک شما تونستی اسم خودت رو بنویسی ، البته قبلش هم می تونستی اما این به طور رسمی بود و  با ید واسه  بچه ها شیرینی می گرفتیم ، منم سنگ تموم گذاشتم و واسشون کیک سفارش دادم با درج نام خودت و به صورت کاملاً اتفاقی وقتی برای سفارش کیک رفتم یه طرح دیدم دقیقاً مناسب مدر سه که یه نفر برای تولد پسرش سفارش داده بود ...
20 دی 1393

جشن پیش دبستانی

عزیز دلم  هفتم آذر 92 توی پیش دبستانی تون جشنی بود که طی اون کاردستی های قشنگتون رو به نمایش می گذاشتند ، همه اون وسایلی که روزی از من طلب می کردی از شونه تخم مرغ و رول خالی دستمال توالت گرفته تا کاموا و چوب بستنی همه و همه حالا تبدیل به کاردستی های قشنگی شده بود که کاملا مشخص بود کار دست خودتونه اینم نقاشی قشنگ دخترم توی این جشن و کاردستی دختر نازم با شونه تخم مرغ     و شیطنتهای کودکانه   عکسهایی که با دوستات گرفتی آرنیکا و غزل و اینم دلناز جون نقاش و آخر این جشن هم آتیش بازی داشتین که خوراک شما بچه ها بود   و البته علاقه شدید...
9 آذر 1392

دومین ورزش بعد از یوگا

عزیز دلم خیلی وقته می خوام بیام و برات بنویسم از شیرین کاریهات ... اما نمی دونم چرا دیگه برام خیلی سخته بیام بنویسم ، آخه باید خیلی دقت کنم دیگه همه وبلاگت رو پیدا کردن و بدجوری لو رفته بنابر این مجبورم رمز دارش کنم و اما این روزهای ما ، از اول تیر گذاشتمت کلاس ژیمناستیک تا هم از بودن با بچه ها لذت ببری و هم بدن سالمی داشته باشی ،یکی از راههای بالا بردن هوش در بچه ها هم که ورزش کردنه، بنابر این به جای کلاس زبان که دقیقاً همزمان با کلاس ژیمناستیکت هست ، توی این کلاس ثبت نامت کردم ، خودت می دونی چون بارها بهت گفتم ، همیشه دوست داشتم یه دختر داشته باشم بگذارمش کلاس ژیمناستیک و ازدیدن اندام زیباش لذت ببرم و خدا دختری بهم داد که هنوز ورزش نکر...
2 مرداد 1391
1