آرنیکاآرنیکا، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره

دخترم ، همه زندگی ما

می خوام برات بگم از ...

1392/8/29 8:53
نویسنده : مامان صفورا
494 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر نازمامان

خوبی نفسم ، نمی دونی چقدر ناراحتم که از این روزهای تو چیزی نمی نویسم ، حالا این به کنار الان که نگاه می کنم مدتهاست نه ازت عکسی گرفتم و نه فیلمی می دونم که بعد حسرت این روزها رو می خورم و اینکه چرا بیشتر از کودکیت عکس ندارم همینطور که الان از نداشتن عکس از سالهای پیشترت ناراحتم آخه می دونی یکسال و ٢ ماهت بود که ما دوربینمون رو طی یک اتفاق ناراحت کننده از دست دادیم یعنی یه جور خیلی مرموزی گم شد ، نمی دونم کار کدوم خدا نشناسی بود اما هروقت یادم میاد که توی مدت یکسال و اندی که از اون قضیه گذشت و ما تونستیم دوباره دوربین بخریم ، خیلی  عکس ازت ندارم  دلم ازش میگیره و به خدا واگذارش می کنم  بعدش هم که دیگه دوربین رو هرجایی نبردم یه جورایی فراموش می کردم ازت عکس بگیرم  ، بگذریم دخترم امیدوارم یه تلنگری بخورم و از این به بعد بیشتر به ثبت خاطرات و  تصاویر بپردازم ،  راستش توی این پست تصمیم دارم از اتفاقاتی که توی تابستون افتاد و من هنوز ننوشتم برات بگم ، اتفاقاتی که کم و بیش مهم بودن و روز های خاصی اونها رو شامل می شد مثل تولد بهداد کوچولوی ما که یک ساله شد ، و دقیقاً مصادف شد با اسباب کشی ما به منزل جدید ، خوب این رو هم حتماً باید توی یه پست می نوشتم اما اونقدر این اسباب کشی اذیتمون کرد که نتونستم بیام اینجا در ضمن باید اینترنت رو از شماره قبلی به شماره جدید منتقل می کردیم که اون هم خیلی جریانات داشت و من به خاطر کوتاهی پشتیبان اینترنتمون خواستم کلاً خط رو پس بدم و از  جای دیگه ای تهیه کنم اما خوب متوجه شدم که خط فعلی رو تقویت کردن و خیلی خوب شده و الان اوضاع اینترنتمون عالیه خدا رو شکر .

خلاصه کنم دقیقاً اول تیر ماه بود که به همسری اطلاع دادند که یکی از خونه های سازمانی اداره شون خالی شده و ما می تونیم به اونجا نقل مکان کنیم اولش خیلی خوشحال شدم اما بعد از دیدن خونه فهمیدیم که باید هزینه زیادی رو برای روبراه ساختنش صرف کنیم ، دو هفته طول کشید تا کارهای اساسی مثل رنگ آمیزی و سرویس کولر و تمیز کاریها و ... انجام شد ما ١٤ تیر رفتیم خونه جدید و یک ماهی هم طول کشید تا بقیه کارهاشم انجام شد خیلی سخت بود اما بالاخره تموم شد ، الان هم خدا رو شکر راضی ام ، هرچند که مثل قبلیه نمیشه اما خدا رو شکر دیگه از شر اجاره بهاهای سنگین راحت شدیم تا انشاءالله بریم خونه خودمون ...

داشتم می گفتم دقیقاً روز اسباب کشی ما تولد بهداد پسر دایی سبحان بود و من از وسط کارها میانبر زدم و همه رو به بابا  سپردم و رفتم تولد بهداد گلی بمیرم واسه دخترم که یادم رفته بود واسش لباس مجلسی بگذارم وقتی دیدم لباس نداری و ازم می پرسی مامان واسم لباس آوردی اشک تو چشمام حلقه زد و سریع ماشین رو برداشتم و رفتم خونه جدید که حالا دیگه از خونه مامانی و بابایی و دایی سبحان خیلی دور شد بود ، جای لباسهات رو خدا رو شکر می دونستم و سریع برداشتم و برگشتم که این هم خودش مشمول زمان شد ، اگه بدونی چقدر سریع رانندگی کردم شانس آوردم تصادف نکردم ، به هر حال به هر سختی بود لباس رو بهت رسوندم و تونستم دو دقیقه بنشینم و از تولد لذت ببرم ، هر چند فکرم روی قضیه اثاث کشی جا مونده بود

 

تولد

 

تواد 

 

 تولد

 

تولد

و اما اتفاق بعدی تولد آتنا و آسنا دخترهای دایی علی بود با دو تا کیک عروسکی خوشگلخوشمزه 

 

تولد

 که اتفاقاً اونهم مصادف شد با اسباب کشی مامانی و بابایی و اونها دوباره برگشتن مشهد و ما رو تنها گذاشتن ، راستی عکسهای تولد آتنا رو نمی تونم باز کنم مثل اینکه خراب شدن این یکی رو هم از توی لپ تاپ زندایی فاطمه برداشتم اگه بشه بقیه عکسها رو از اونجا بر می دارم توی پست بعدی از سفرمون به مشهد برات می نویسم فعلاً بایبای بای

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)